** بادها رفتند و ما هم میرویم از یادها **
یه داستان غمناک واقعی شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …
نظرات شما عزیزان:
|
About
اگه خیلی احساساتی هستین توصیه می کنم مطالبو نخونین ، چون من خودم هرکدومو خوندم شبو نتونستم از فکرش بیام بیرون. Archives7 آبان 13916 آبان 1391 2 آبان 1391 5 بهمن 1390 4 بهمن 1390 7 اسفند 1389 7 بهمن 1389 6 بهمن 1389 4 بهمن 1389 3 بهمن 1389 2 بهمن 1389 1 بهمن 1389 AuthorsمجنونLinks
دنیای زندونی دیواره
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی
کاربران آنلاین:
بازدیدها : |